راه ِ اندوه

گفتم:خداوندا، مرا به راهی بیرون بر، که من و تو باشیم؛ خلق را در آن راه نباشد! راه ِ اندوه در پیش ِ من نهاد!

راه ِ اندوه

گفتم:خداوندا، مرا به راهی بیرون بر، که من و تو باشیم؛ خلق را در آن راه نباشد! راه ِ اندوه در پیش ِ من نهاد!

حقیقت دارد...

حقیقت دارد

 تو را دوست دارم

 در این باران

 می خواستم تو

 در انتهای خیابان نشسته باشی،

 من عبور کنم

 سلام کنم

 لبخند تو را در باران

 می خواستم

 می خواهم

 تمام لغاتی را که می دانم برای تو

 به دریا بریزم

 دوباره متولد شوم

 دنیا را ببینم

 رنگ کاج را ندانم

 نامم را فراموش کنم

 دوباره در آینه نگاه کنم

 ندانم پیراهن دارم

 کلمات دیروز را

 امروز نگویم

 خانه را برای تو آماده کنم

 برای تو یک چمدان بخرم

 تو معنی سفر را از من بپرسی

 لغات تازه را از دریا صید کنم

 لغات را شستشو دهم

 آنقدر بمیرم

 تا زنده شوم عزیز دل.... 

.

عشق

 شتاب مکن

 که ابر بر خانه ات ببارد

 و عشق

 در تکه ای نان گم شود.

 هرگز نتوان

 آدمی را به خانه آورد

 آدمی در سقوط کلمات

 سقوط میکند

 و هنگامی که از زمین برخیزد

 کلمات کال و نارس را

 به عابران تعارف می کند.

 آدمی را توانایی عشق نیست

 در عشق می شکند و می میرد.

+احمدرضا احمدی  

من او را دوست داشتم!

        چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ 

        و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ 

شماره مرا بگیر!

خانه من
آنتن نمی دهد

نزدیک خانه ام
رودخانه ایست
آنجا هم
آنتن نمی دهد

دلم می خواهد
کسی کنار رودخانه
مدام
شماره مرا بگیرد!

خانه‎ی من

در اطراف خانه‎ی من
آن کس که به دیوار فکر می‎کند
آزاد است
آن کس که به پنجره
غمگین
و آن که به جستجوی آزادی‎ است
میان چاردیوار نشسته
می‎ایستد
چند قدم راه می‎رود
نشسته
می‎ایستد
چند قدم راه می‎رود
نشسته
می‎ایستد
چند قدم راه می‎رود
نشسته
می‎ایستد
چند قدم راه می‎رود
نشسته
می‎ایستد
چند قدم راه می‎رود
نشسته
می‎ایستد
چند قدم...
حتی تو هم خسته شدی از این شعر!
حالا
چه برسد به او
که
نشسته
می‎ایستد...
نه!
افتاد

بانو!

             این من را دیوانه کرد ...  

                     بانو! منتظرم ، سیب ِ لعنتی را بچین…  

                     از این زندان می رویم ، با هم   

.

آینده!

باید دلت از سنگ باشد

که این همه شکست را تاب بیاوری

و چشم به راه آینده‌ای بمانی که

می دانی چیزی کم از گذشته ندارد.

 

.

...

وقتی تمام چیزهایی که دوست داری درباره آنها بنویسی، درست همان چیز هایی هستند که نباید، پس خفه می شوی.

 

  پ.ن: چه سرگردان است این عشق 

 

دلتنگی



« چیزی در فضای اتاق هست که آزارم می دهد ، اما نمی دانم چیست ؟ دلتنگی را نمی شود با بطری های شیشه ای و قوطی های فلزی پاک کرد ، مثل خیلی چیزهای دیگر . دوباره خاطره ی کسی را به یاد آورده ای که تازه به نبودنش عادت کرده ای ، و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته می شود و آن وقت تو می مانی و جاسیگاری کوچکی که پر است از ته سیگارهای مچاله ، که زمانی فقط یک سیگار بوده اند و حالا قرار است بگویند که اینجا اتفاقی افتاده است . »

 

                                                            مرگ بازی نوشته ی پدرام رضایی زاده 
.