دیروز اتفاق عجیبی افتاد که هنوز هم باورم نمی شه
دیروز عصر با چند تا از دوستان قرار داشتیم، چند ماهی بود که ندیده بودمشون. کارم تو دفتر خیلی طول کشید و فرصتی نبود برم خونه. با همون تیپ کارمندی به اضافه آرایشکی هُل هُلکی راه افتادم. داشتم خودم رو آماده می کردم که چجوری با سِیل ِ متلک دوستان برا آرایش و تیپم روبرو شم، که ...
اول چشمم به ون سبز رنگ خورد و بعد به خواهران محترم بسیجی که در حال نجات دنیا بودند. من هم مطمئن و با اعتماد به نفسی کامل سرمو بالا گرفتم، که ناگهان یکی گفت برو تو! پشت سرم رو نگاه کردم تا ببینم با کدوم بدبختیه.
ئه!!!! پشتم که کسی نبود!
بله منظورش من بودم. خلاصه با کلی احترام! ما رو راهنمایی کردن تو وَن،چه خبر بود اون تو! و پوست صورتمان را تراشیدند با دستمالِ کاغذی!
پ.ن: تحقیر شدن چه حس بدیه!
پ.ن2: از خودم متنفرم، چرا نتونستم بزنم تو دهنش!
پ.ن3: هنوز سرخیِ ِ پوستم رفع نشده و فکر هم نمی کنم هیچ وقت این سرخی پاک شه!
.
حستو با تمام وجودم درک می کنم نگار جان!
بدون شک این قوم در پایان راه خود قرار دارند.
- این انتهای دو روئیه که در آستانه ی انتخابات گشت ارشاد رو برداشتند و دوباره راه اندازی کردند ...