آآآآآآآآآراااااااااااامـــــــــِـــــــِــــــِــــش
این روزا اینو گم کردم.
یک روز همینجوری که تو دنیای خوش خوشان ِ خودش بود احساس کرد از درون خالی شده و نظم زندگیش به هم ریخت...
اما این حس لعنتی از کجا اومد؟
ولی همه چیز که سرجاش ِ
هنوز سلینجر می خونه و فِر ِنی ِ
هنوز وقتی نامجو می گه "از این غم چه حالم..." حالش عوض می شه
هنوز استادِ شبهایِِ روشن ِ
هنوز هانس ِ دلقک رو می فهمه
اما این حس!؟
شرایطش تغییری نکرده،این خودش ِ، نیازش ِ که عوض شده. دلش یک partner میخواد...
پ.ن: این خواسته برا اون شرم آور ِ
پ.ن 2: هیچ چیز ِ مطلقی وجود نداره
استاد شب های روشن...چقدر با این فیلم خاطره دارم..
اما خیلی حیفه که با اینهمه احساسات قشنگ ، خواستن یه شریک انقدر شرم آور باشه..! (یا شایدم من خوب نفهمیدم!)
به هرحال خوشحال میشم پیش منم بیای..منتظرتم..
دوست تو :)
ممنون :)
سلام
خیلی سایت خوبی داری من که لذت بردم
[دست]
من یک موتور جستجوی ایرانی راه انداختم ! [بغل]
اگر دوست داری سایت خودت را در این جستجو گر ثبت کنی تا آمارت بره بالا کافیه بیای و اسم سایت خودت را جستجو کنی به همین راحتی!
مرسی که نظرم را خوندی [قلب]
بهم سر بزن منتظرتم لعیا
[گل] [گل]